فیکشن[محکوم شده]p38
کمـی مـچ دستـش رو مالـش داد و بـه اطـراف نگـاه کرد،همـه چیـز مثـل همیشـه بـود و هیـچ چیـز مشکـوکی نبـود.
آهسـته و بـا درد خـودش رو از دیـوار گرفـت و بـه سختـی بلنـد شـد.
لبـش رو محکـم گـاز گرفـت تـا از درد شـدید در سـاق پـاها و بـدنش نـاله نکنـه.
آروم بـه سمـت در تلـو تلـو خـورد و گـوشش رو روی در گـذاشت،هیـچ صـدایی نمیـومد و همـه جـا ساکـت بـود.
نگـاهی به دستگـیره در انـداخت و کمـی قلبـش لـرزید،یعنـی ممکـن بـود انقـدر خـوششانـس بـاشه...؟
دسـت لـرزونـش رو روی دستگـیره گـذاشت و بـه آرومـی فشـارش داد.
و در بـاز شـد!
میشـه گفـت دختـر ریختـه بـود و فقـط پشـماش مونـده بود!
آهسـته در رو بـاز کـرد و در حـالی کـه تنـها صـدایی کـه بـه گـوش میرسـید ضربـان قلـب دختـر بـود سـرش رو بیـرون بـرد و نگـاهی انـداخت.
هیچکـس نبـود....
آیـا انقـدر خـوش شانـس بـود کـه بتـونه خـودش رو نجـات بـده و فـرار کنـه...؟
یـا فقـط قـرار بـود دوبـاره گرفتـار ایـن ادمـا بشـه؟....
آهستـه در رو باز کـرد و اولین قـدم رو بیـرون گـذاشت تا سیستـم امنیتـی اونجـا رو چـک کنـه.
چنـد ثانـیه بـی حـرکت مونـد و بـا نشنـیدن صـدای آژیـر کامـل از اتـاق خـارج شـد.
بدنـش درد میکـرد امـا میدونـست بایـد تحمـل کنـه؛ایـن تنهـا راه فـرارش بـود.
سریـع نگـاهی بـه اطـراف سالـن بـزرگ انـداخت؛هیـچ پنجـره ای اونـجا وجـود نـداشت و احتمـال میـداد کـه حتـما داخـل زیـرزمینـه.
چشمـش بـه پلـه های گوشـه سالـن افتـاد کـه به سمـت بالـا میرفـت،اهسـته و بـا احتیـاط به سمتـش قـدم بـرداشت.
دستـش رو روی دیـوار کنـار پلـه گـذاشت و سـرش رو کمـی خـم کـرد و بـه بالـای راهـرو نگـاه کـرد.
راهـروی پلـه بسیـار تاریـک و وهـم انگیـز بـود و نـور کوچیکـی از انتـهای اون میتابـید.
پلـه ها بسیـار زیـاد بود و بـا فکـر به ایـن،تـه دلـش خالـی شد.
به سختـی میتونسـت راه بـره و حالـا بایـد تمـام اون پلـه هارو طـی میکـرد...
*
*
*
اینم از پارت امروز عزیزاانممممم
لایک و کامنت فراموش نشه✨️😭
آهسـته و بـا درد خـودش رو از دیـوار گرفـت و بـه سختـی بلنـد شـد.
لبـش رو محکـم گـاز گرفـت تـا از درد شـدید در سـاق پـاها و بـدنش نـاله نکنـه.
آروم بـه سمـت در تلـو تلـو خـورد و گـوشش رو روی در گـذاشت،هیـچ صـدایی نمیـومد و همـه جـا ساکـت بـود.
نگـاهی به دستگـیره در انـداخت و کمـی قلبـش لـرزید،یعنـی ممکـن بـود انقـدر خـوششانـس بـاشه...؟
دسـت لـرزونـش رو روی دستگـیره گـذاشت و بـه آرومـی فشـارش داد.
و در بـاز شـد!
میشـه گفـت دختـر ریختـه بـود و فقـط پشـماش مونـده بود!
آهسـته در رو بـاز کـرد و در حـالی کـه تنـها صـدایی کـه بـه گـوش میرسـید ضربـان قلـب دختـر بـود سـرش رو بیـرون بـرد و نگـاهی انـداخت.
هیچکـس نبـود....
آیـا انقـدر خـوش شانـس بـود کـه بتـونه خـودش رو نجـات بـده و فـرار کنـه...؟
یـا فقـط قـرار بـود دوبـاره گرفتـار ایـن ادمـا بشـه؟....
آهستـه در رو باز کـرد و اولین قـدم رو بیـرون گـذاشت تا سیستـم امنیتـی اونجـا رو چـک کنـه.
چنـد ثانـیه بـی حـرکت مونـد و بـا نشنـیدن صـدای آژیـر کامـل از اتـاق خـارج شـد.
بدنـش درد میکـرد امـا میدونـست بایـد تحمـل کنـه؛ایـن تنهـا راه فـرارش بـود.
سریـع نگـاهی بـه اطـراف سالـن بـزرگ انـداخت؛هیـچ پنجـره ای اونـجا وجـود نـداشت و احتمـال میـداد کـه حتـما داخـل زیـرزمینـه.
چشمـش بـه پلـه های گوشـه سالـن افتـاد کـه به سمـت بالـا میرفـت،اهسـته و بـا احتیـاط به سمتـش قـدم بـرداشت.
دستـش رو روی دیـوار کنـار پلـه گـذاشت و سـرش رو کمـی خـم کـرد و بـه بالـای راهـرو نگـاه کـرد.
راهـروی پلـه بسیـار تاریـک و وهـم انگیـز بـود و نـور کوچیکـی از انتـهای اون میتابـید.
پلـه ها بسیـار زیـاد بود و بـا فکـر به ایـن،تـه دلـش خالـی شد.
به سختـی میتونسـت راه بـره و حالـا بایـد تمـام اون پلـه هارو طـی میکـرد...
*
*
*
اینم از پارت امروز عزیزاانممممم
لایک و کامنت فراموش نشه✨️😭
۴.۷k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.